به بهانهی 13 دی سالروز درگذشت نیما
«نوبت آن رسید که یک نغمهی ناشناس مؤثر از این چنگ باز شود، باز شد. چند صفحه از افسانه را با مقدمهی کوچکش تقریبن در همان زمان تصنیفش در روزنامهای که صاحب جوانش (مقصود میرزادهی عشقی مدیر روزنامهی قرن بیستم است) را به واسطهی استعدادی که داشت، با خودم هم عقیده کرده بودم، انتشار دادم.»
نیما یوشیج
از راست هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، نیما یوشیج، احمد شاملو و مرتضی کیوان
عکس از اینجا
بخشهایی از موسیقی گوشنواز و سحرانگیز افسانه که هنوز پس از این همه سال سادگی و عظمت و طراواتش را چون روز نخست در خود نگاه داشته است:
عاشق: ای افسانه،فسانه، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل ای داروی درد
همره گریههای شبانه
با من سوخته در چه کاری؟
چیستی ای نهان از نظرها
ای نشسته سر رهگذرها
از پسرها همه ناله بر لب
نالهی تو همه از پدرها
تو کهای؟ مادرت که؟ پدر که
چون زگهواره بیرونم آورد
مادرم سرگذشت تو میگفت
بر من از رنگ و روی تو میزد،
دیده از جذبههای تو میخفت،
میشدم بیهش و مست و مفتون
رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچهگانه،
هر زمانی که شب در رسیدی،
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان بانگ تو میشنیدم...
***
افسانه: یک زمان دختری بودهام من
نازنین دلبری بودهام من
چشمها پر زآشوب کرده،
یکه افسونگری بودهام من
آمدم بر مزاری نشسته
چنگ سازندهی من به دستی،
دست دیگر یکی جام باده
نغمهای ساز ناکرده، سرمست،
شد ز چشم سیاه، گشوده
قطره قطره سرشک پر از خون
در همین لحظه تاریک میشد
در افق صورت ابر خونین
در میان زمین و فلک بود
اختلاط صداهای سنگین
دود از این خیمه میرفت بالا
خواب آمد مرا دیدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست
چنگ پاره شد و جام بشکست،
من ز دست دل و دل ز من رست،
رفتم و دیگرم تو ندیدی
ای بسا وحشتانگیز شبها،
کز پس ابرها شد پدیدار،
قامتی که ندانستیاش کیست،
با صدایی حزین و دلآزار
نام من در بن گوش تو گفت...
عاشقا من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل برآید
صورت مردگان جهانم
یک دمم که چو برقی سرآید
قطره گرم چشمی ترم من...
***
عاشق: ای فسانه! خساناند آنان
که فروبسته ره را به گلزار
خس به صد سال طوفان ننالد
گل ز یک تندباد است بیمار
تو مپوشان سخنها که داری...
تو بگو با زبان دل خود،
- هیچ کس گوی نپسندد آن را -
میتوان حیله ها راند در کار،
عیب باشد ولی نکتهدان را
نکتهپوشی پی حرف مردم
این زبان دل افسردگان است،
نه زبان پی نام خیزان
گوی در دل نگیرد کسش هیچ
ما که در این جهانیم سوزان،
حرف خود را بگیریم دنبال:
کی در آن کلبههای دگر بود؟
افسانه: هیچ کس جز من ای عاشق مست!
دیدی آن شور و بشنیدی آن بانگ
از بن بامهایی که بشکست،
روی دیوارهایی که ماندند
در یکی کلبه خرد چوبین،
طرف ویرانهای - یاد داری؟ -
که یکی پیرزن روستایی
پنبه میرشت و میکردی زاری،
عاشقی بود و تاریکی شب...
باد سرد از برون نعره میزد
آتش اندر دل کلبه میسوخت
دختری ناگه از در، درآمد
که همی گفت و بر سر همی کوفت:
«ای دل من، دل من،دل من!»
آه از قلب خسته برآورد
در برمادر افتاد و شد سرد...
این چنین دختر بیدلی را
هیچ دانی چه خوار و زبون کرد؟
عشق فانی کننده، منم عشق
حاصل زندگانی منم، من
روشنی جهانی منم، من
من فسانه دل عاشقانم،
گر بود جسم و جانی منم من
من گل عشقم و زاده اشک...
چنان که از شاهنامه و سایر متون ادبی برمیآید، خواب و رویا تأثیر شگرفی در زندگی شاهان پیشین و دیگر مردمان داشته است. آنان برای گزاردن (تعبیر) خوابهای سخت، خوابگزاران را فرامیخواندند و دربارهی آن پنهانی سخن میگفتند و خواب و رویا را مانند آینه و تصویری از آینده میپنداشتند و رفتار و کردار خود را با آن چه در خواب دیده بودند، هماهنگ میکردند.
نگاهی به هفت خواب که در شاهنامه از آنها سخن رفته است:
1- ضحاک در خواب دید که سه شاهزاده ی جنگی پدید آمدند و یکی از آنان که کهتر بود به سوی او راند و گرزه ی گاوسار بر سرش کوبید و او را بند کرد، آن گاه ضحاک اخترشناسان را دعوت نمود، یکی از موبدان به او گفت که کسی به نام فریدون تو را از تخت به زیر میآورد:
کسی را بود زین سپس تخت تو/ به خاک اندر آرد سر بخت تو
کجــا نـــــام او آفریــــــدون بـــــــود/ زمین را سپهری همایون بود
هنـــوز آن سپهبـــد ز مـــــادر نـزاد/ نیامد گـه ترسش و سرد باد
2- کیقباد به رستم گفت: دیشب خواب دیدم که از سوی ایران دو باز سفید که مانند آفتاب روشن بودند، نزدم آمدند و تاج بر سرم گذاشتند و چون بیدار شدم، این جشن گاه بر پای ساختم:
بیاراستم مجلسی شاه وار/ بدین سان که بینی بدین جویبار
تهمتن مرا شد چو باز سفید/ رسیـــدم ز تــــاج دلیـــران نویــد
3- افراسیاب در خواب دید که سواران ایران بر او تاختند و دستش ببستند و او را نزد کیکاووس بردند و جوانی از شاهزادگان ایرانی او را به تیغ خود به دو نیم کرد، پس از بیداری خوابگزاران را به درگاه خواند و دربارهی خواب خویش سخن گفت:
چنین گفت پر مایه افراسیاب/ که هرگز کسی این نبیند به خواب
4- سیاوش در خواب دید که افراسیاب شهر سیاوش گرد را سوزاند و بر او تاخت، چون از خواب بیدار شد و خروش برآورد، آن را به فرنگیس بازگفت، آن گاه به سوی گنگ دژ پاسدارانی فرستاد و آن ها آگهی دادند که افراسیاب به سوی شهر میتازد:
چنان دیدم ای سرو سیمین به خواب/ که بودی یکــی بی کـــران رود آب
ز یــک ســـو شـــدی آتــش تیـــز گــرد/ بــرافـروختـی زو سیــــاوخش گرد
بـــه پیش اندرون پیل و افـــراسیــــــاب/ زیک دست آتش، زیک دست آب
بــــدیـــــــــدی مــــــــرا روی کــــرده دژم/ دمیــــــدی بـــــر آن آتش تیز دم
5- یک شب گودرز خواب می بیند که سروشی به او می گوید: اگر می خواهی از دست افراسیاب رها شوی، در توران شاهزادهای از تبار سیاوش است که اگر به ایران بیاید، روزگار موافق او خواهد شد:
میان را ببندد به کین پدر/ کند کشور تور زیر و زبر
6- کیخسرو در خواب دید که سروش خجسته به گوشش گفت: آن چه را از خداوند خواستی به تو ارزانی داشت و:
به همسایه ی داور پاک، جای/ بیابی بدین تیرگی در مپای
7- کتایون دختر قیصر به خواب می بیند که انجمنی تشکیل شده و مرد بیگانه ای (گشتاسب) را که بسیار زیبا و دارای فر و شکوه شاهانه بود، در آن انجمن به همسری خود انتخاب نمود:
کتایون چنان دید یک شب به خواب/ که روشن شدی کشور از آفتاب
یــکی انـجمـن مـــرد پیــدا شـــــدی / از انـبـوه مــــردم ثــریـــا شــدی
سر انجمن بـود بیگانــــه ای /غــــریـبـــــی دل آزار فـــــرزانه ای
به بالای سرو و به دیدار ماه /نشستنش چون بر سر گاه شاه
در آستانهی زایش مهر، بار دیگر از پشت بلندترین لحظههای تاریکی و این همه سرمایی که بر هوای شهرمان تکیه داده دلهایمان را بر روشنای یلدای مهربان نشاندهایم، عطر گلپر دانههای انار، یاد گرم سفرهی چهلتکه و کرسی مادربزرگ که دیگر نیست، قصهای و تفألی و همچون همیشه زانو بر زمین زدن به پای دیوان حضرتش:
دیشب بـه سیل اشـک ره خــواب میزدم/نقشــی بـــه یـاد خــط تـــو بـــر آب میزدم
ابــروی یــــــار در نظــــر و خرقـه سـوختـــه/جـامی بــه یــاد گـوشـهی محــراب میزدم
هر مـرغ فکـر کـز سر شاخ سخـن بجسـت/بـازش ز طــرهی تــو بـــــه مضــراب میزدم
روی نگـــار در نظــــرم جلــــوه مینمـــــود/وز دور بـــــوســـــه بـــــر رخ مهتــاب میزدم
چشمم بروی ساقی وگوشم به قول چنگ/فــالی به چشم و گوش درین باب میزدم
نقـش خیــــال روی تـــو تـــا وقت صبحـــدم/ بـــــر کــارگــــاه دیـدهی بیخــواب میزدم
ساقی به صـوت این غزلـم کاسه میگرفت/میگفتم ایـن ســرود ومــی ناب میزدم
خـــوش بــود وقت حافـظ و فــال مــراد و کام/ بــر نـــام عمــــر و دولــت احبـــاب میزدم
رستمآباد - درفک
روی خط دلواپسیهایم
کیفیت نگاه تو را گم میکنم
اینجا
میان بهت پاییز و بغض بهار
من ماندهام و باران اشکهایی که
آبیاری میکند نهال سبز نگاه تو را
ستارهی قطبی من
بگو کدام راه نرفته
به چشمهای تو ختم میشود؟
هم سفر!
در این راه طولانی - که ما بیخبریم و چون باد می گذرد-
بگذار خرده اختلافهایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقن یکی! مخواه که هر چه تو
دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم،
به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد. مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک
ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقهمان یکی و رویاهامان
یکی. هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدن به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بل دلیل
توقف است...
عزیز من!.. دو نفر که سخت و
بی حساب عاشق هماند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست
که هر دو صدای کبک، درخت نارون، قلهی علم کوه ، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند...
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زاید است یا
معشوق. یکی کافی است. عشق، از خودخواهیها و خود پرستیها
گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست. من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در
"حضور" است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من! اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست،
بگذار یکی نباشد. بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در
عین یکی بودن، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه
ناپدید... بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست
بحث کنیم اما نخواهیم که بحث ما را به نقطهی مطلقن واحدی برساند. بحث،
باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل...
اینجا سخن از رابطهی عارف با خدای عارف در میان نیست،
سخن از ذره ذرهی واقعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگی است...
بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار
برویم! اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم... بیا حتی اختلافهای
اساسی و اصولی زندگیمان را در بسیاری زمینهها، تا آنجا که حس میکنیم
دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ
کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از
نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم
گزیدهای از کتاب چهل نامهی کوتاه به همسرم
نوشتهی نادر ابراهیمی