آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

بعدها

به بهانه ی 24 بهمن سالروز خاموشی فروغ فرخزاد 

 

 

 عکس از: فرناز
 

هر وقت این شعر فروغ را می خوانم، از خودم می پرسم او چقدر می دانست که خاموشی اش در زمستانی شاید غبارآلود و نه چندان دور از راه می رسد، هر چند گمان نمی کنم برایش تفاوت چندانی هم داشت که بارها مرگ را زندگی کرده بود، اما می دانم که سرپنجه های لطیف شعرش بر زمستان دشت کاغذها جرقه ای کاشت که روشنایش تا همیشه بر آسمان بی کران شعر شعله می کشد، تار مو و نقش دست و شانه ای که بر آیینه ی دل بسیاری برجای مانده است، یادگاران انگشتان جوهری دخترکی که یک شب باد او را با خود برد.


بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروزها، دیروزها!

دیدگانم همچو دالان های تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

بعد من ناگه به یک سو می روند

پرده های تیره ی دنیای من

چشم های ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه می ماند به جای

تار مویی، نقش دستی، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم به جای

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افق ها دور و پنهان می شود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند به چشم راه ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامن گیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آن جا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ  

اینجا را هم ببینید

 

دماوند

 

 

دماوند از قله‌ی دار‌آباد 

بهمن 87   

 

ای دیـــو سپیــد پای دربنــد               ای گنبد گیتی ای دماونـد 

از سیم به سر یکی کله‌خود              زآهن به میان یکی کمربند

کاشی فیروزه

  

 عکس از: فرناز

 

تا خود ِ سپیده‌ی صبح

می‌نشینم

پای حوض دلتنگی‌هایم،

پاشویه می‌کنم

خاطرات تبدار تو را

و نمی‌فهمم

چرا

گیسوانم صبوری نمی‌دانند و

هی

رشته، رشته، رشته

سپید می‌شوند؟

و این همه ستاره

روی گونه‌هایم

چه می‌کنند؟

حق با تو بود

کاشی فیروزه که لب پَر شد،

بند بر نمی‌دارد.

چرند و پرند

برای آدم بدبخت از در و دیوار می بارد چند روز پیش کاغذی از پست خانه رسید؛ باز کردیم دیدیم به زبان عربی نوشته شده، عربی را هم که غیر از علمای گرام هیچ کس نمی داند؛ چه کنیم، چه نکنیم؟ آخرش عقلمان به اینجا قد داد که بیریم خدمت یک آقا شیخ جلیل القدر فاضلی که با ما از قدیم ها دوست بود. بردیم دادیم و خواهش کردیم که زحمت نباشد آقا این را برای ما به فارسی تجربه کن، آقا فرمود: حالا من مباحثه دارم، برو عصری من ترجمه می کنم می آورم اداره.

عصری آقا آمد صورت تجربه را داد به من، چنانچه بعضی از آقایان مسبوقند، من از اول یک کوره سوادی داشتم، اول یک قدری نگاه کردم، دیدم هیچ سر نمی افتم، عینک گذاشتم، دیدم سر نمی افتم، بردم دم آفتاب نگاه داشتم، دیدم سر نمی افتم. هر چه کردم دیدم یک کلمه اش را سر نمی افتم. مشهدی اویارقلی حاضر بود آقا فرمود نمی توانی بخوانی، بده مشهدی بخواند، مشهدی گرفت یک قدری نگاه کرد گفت: آقا! ما را دست انداختی؟ من زبان فارسی را هم به زحمت می خوانم، تو به من زبان عبری می گویی بخوان؟ آقا فرمود: مومن زبان عبری کدام است؟ این اصلش به زبان عربی بود کبلایی دخو داد به من، به فارسی ترجمه کردم، اویارقلی کمی مات مات به صورت آقا نگاه کرد و گفت: آقا اختیار دارید، راست است که ما عوامیم اما ریشمان را در آسیاب سفید نکرده ایم، بنده خودم در جوانی کمی از زبان عبری سر رشته داشتم، این زبان عبری است. آقا فرمود: مومن زبان عبری کجا بود؟ این زبان فارسی است. اویار قلی گفت: مرا کشتید که این زبان عبری است. آقا فرمود: خیر زبان فارسی است. اویار قلی گفت: از دو گوش هایم التزام می دهم که این زبان عبری است. آقا فرمود: خیر تو نمی فهمی، این زبان فارسی است. دیدم الان است که اویار قلی به آقا بگوید شما خودتان نمی فهمید و آن وقت نزاع در بگیرد. گفتم: مشهدی! من و شما عوامیم، ما چه می فهمیم، آقا لابد علمش از ما زیادتر است و بهتر از ما می فهمد.

اویار قلی گفت خیر شما ملتفت نیستید، این زبان عبری است. من خودم کمی آن وقت که پیناس یهودی به ده آمده بود، پیشش درس خوانده ام. یک دفعه دیدم رگ های گردن آقا درشت شد، سر دو کنده ی زانو نشست و عصایش را ستون دست کرد و صدایش را کلفت کرد و با عصبانیت تمام فرمود: مومن! تو از موضوع مطلب دور افتاده ای، صنعت ترجمه در علم عروض فصلی علی حده دارد و گذشته از این که دلالت بنا به عقیده ی بعضی تابع اراده است و خیلی عبارت های عربی دیگر گفت که من هیچ ملتفت نشدم، اما فهمیدم الان است که آقا سر اویار را با عصا خرد کند، از ترس این که مبادا خدای نکرده شری راست شود، به اویارقلی گفتم: حیا کن مرد هیچ می دانی با کی حرف می زنی؟ کوتاه کن. حیا هم خوب چیزی است، قباحت داره! مرده شور اصل کاغذ راهم ببرد. چه خبر است مگر، هزار تا از این کاغذها قربان آقا، حیف است. دعوا چه معنی دارد؟

دیدم آقا صورتش را به من کرد و تبسمی فرمود و گفت: کبلایی چرا نمی گذاری مباحثه مان را بکنیم و مطلب بفهمیم؟ من همین که دیدم آقا خندید، کمی جرأت پیدا کرده و گفتم: آقا قربان علمت برم، تو نزدیک بود زهله ی مرا آب کنی، مباحثه ات که این طور باشد، پس دعوات چه جور است ؟

آقا به قهقهه بنا کرد خندیدن و فرمود: مومن تو از مباحثه ی ما ترسیدی؟ گفتم: به، ماشاءا... به مرگ خودت نباشد، چهار تا فرزندانم بمیرند، پاک خودم را باخته بودم. فرمود: خیلی خوب، پس دیگر مباحثه نمی کنیم. تو همین ترجمه ی مرا در روزنامه ات بنویس اهل فضل هستند، خودشان می خوانند. گفتم به چشم، اما به شرطی که تا در اداره هستید، دیگر دعوا نکنید.

مقاله ی دوازدهم از شماره ی شانزدهم روزنامه صوراسرافیل

علی اکبر دهخدا (دخو)