آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

یلدا، شب مهرآفرین ایرانی فرخنده باد

 

 

در آستانه‌ی زایش مهر، بار دیگر از پشت بلندترین لحظه‌های تاریکی و این همه سرمایی که بر هوای شهرمان تکیه داده دلهایمان را بر روشنای یلدای مهربان نشانده‌ایم، عطر گلپر دانه‌های انار، یاد گرم سفره‌ی چهل‌تکه و کرسی مادربزرگ که دیگر نیست، قصه‌ای و تفألی و همچون همیشه زانو بر زمین زدن به پای دیوان حضرتش:  

دیشب بـه سیل اشـک ره خــواب می‌زدم/نقشــی بـــه یـاد خــط تـــو بـــر آب می‌زدم

ابــروی یــــــار در نظــــر و خرقـه سـوختـــه/جـامی بــه یــاد گـوشـه‌ی محــراب می‌زدم

هر مـرغ فکـر کـز سر شاخ سخـن بجسـت/بـازش ز طــره‌ی تــو بـــــه مضــراب می‌زدم

روی نگـــار در نظــــرم جلــــوه می‌نمـــــود/وز دور بـــــوســـــه بـــــر رخ مهتــاب می‌زدم

چشمم بروی ساقی وگوشم به قول چنگ/فــالی به چشم و گوش درین باب می‌زدم

نقـش خیــــال روی تـــو تـــا وقت صبحـــدم/ بـــــر کــارگــــاه دیـده‌ی بی‌خــواب می‌زدم

ساقی به صـوت این غزلـم کاسه می‌گرفت/می‌گفتم ایـن ســرود ومــی‌ ناب می‌زدم  

خـــوش بــود وقت حافـظ و فــال مــراد و کام/ بــر نـــام عمــــر و دولــت احبـــاب می‌زدم

 

پیشینه‌ی یلدا و آداب ایرانیان

ستاره‌ی قطبی

 رستم‌آباد - درفک

 

روی خط دلواپسی‌هایم

کیفیت نگاه تو را گم می‌کنم

اینجا

میان بهت پاییز و بغض بهار

من مانده‌ام و باران اشک‌هایی که

آبیاری می‌کند نهال سبز نگاه تو را

ستاره‌ی قطبی من

بگو کدام راه نرفته

به چشم‌های تو ختم می‌شود؟

عزیز من بیا متفاوت باشیم

هم سفر!
در این راه طولانی - که ما بی‌خبریم و چون باد می گذرد- بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم!  مخواه که یکی شویم، مطلقن یکی! مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد. مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی. هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدن به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است...
عزیز من!..  دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، قله‌ی علم کوه ، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند... اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زاید است یا معشوق. یکی کافی است. عشق، از خودخواهی‌ها و خود پرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست. من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من! اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید... بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم اما نخواهیم که بحث ما را به نقطه‌ی مطلقن واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل...
اینجا سخن از رابطه‌ی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذره‌ی واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است...
بیا بحث کنیم! بیا معلومات‌مان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار برویم! اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم...  بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم


گزیده‌ای از کتاب چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم

نوشته‌ی نادر ابراهیمی

یادی از رهی معیری

امروز تمام حواسم به این بیست و چهاری بود که بعد از بیست و سه می‌آید و هر سال این همه یادش می‌کنم و امسال فراموشش کردم. یادم رفته بود بیست و چهار آبان را، سالروز خاموشی رهی را، یادم رفته بود به خودم قول داده‌ بودم بروم گلاب دره، آرامگاه ظهیرالدوله و باز مثل همیشه نگاهم بیفتد به سر در و کاشی‌های شکسته‌‌اش و با خودم بگویم ای وای هنوز هم هیچ کس به یاد این نقطه‌ی کور نیفتاده و بعد بروم پیش فروغ، بهار، روح‌الله خالقی، یاحقی و .... بعد هم پیش رهی، بنشینم داخل آن اتاقک شیشه‌ای، پیش آن خانه‌ی خیامی‌اش‌ و بخوانم: در اینجا شاعری غمناک خفته است ... فرو خفته چو گل با سینه‌ی چاک... فروزان آتشی در سینه‌ی خاک... و دوباره و دوباره و دوباره بخوانم تمام شعرنوشته‌های طاقی‌ فیروزه‌ رنگش را. یادم رفت می‌خواستم بروم ظهیرالدوله عکس بگیرم از مزار رهی، رفتم سراغ اینترنت عکسی بهتر از این‌ پیدا نکردم که بیست و چهارم آبان 1347 را با آن‌ یاد کنم.  

 

شعرها، تصنیف‌ها و ترانه‌های رهی را بارها و بارها شنیده‌ایم و زیر لب زمزمه کرده‌ایم، "به کنارم بنشین"،‌ "کاروان" و... انتخاب برایم سخت است ولی یکی از شعرهای رهی را که گلپا هم آن را خوانده و بیشتر از سایر شعرهایش دوست دارم اینجا می‌گذارم، غزلی که شاید رد پای زندگیش را بیش از شعرهای دیگرش در آن دیده‌ام، سایه‌ای از عمر رفته‌ی رهی: 

نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی 

نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب‌های من آهی

نه جان بی‌نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی‌فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

کیم من؟ آرزو گم کرده‌ای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شب‌ها چو کوکب‌ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

تماشای بهار با پاییز

گاجره - آبان 87

 

 

پشت این تپه و کوه

برکه‌ای باخته دل بر دریا

خفته آرام میان نی‌زار

دست برده به دامان نگاهی هشیار

و خدا آمده آنجا به تماشای بهار