آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

مجازات شیر

بعد از محاکمه ای طولانی که چهارده ماه به طول انجامید،  شیر محکوم به اعدام شد اما در آخرین لحظه جانور و حشی با استفاده از اختیار تام مقام ریاست جمهوری مبنی بر عفو محکومین که ویژه ی محکومین جرایم عادی بود، از مرگ نجات یافت.شیر زندانی سیاسی بود. 

در باغ های اطراف کاخ ریاست جمهوری قفسی با میله های نقره اندود قرار داشت که دوستان رییس جمهور به عنوان هدیه ی تولد به ایشان اهدا کرده بودند. قرار شد شیر از آن پس در آن قفس زندانی باشد. شیر هم در آنجا کنگر خورد و لنگر انداخت. با اشتهای سیری ناپذیر و مثل یک اژدها غذا می خورد.

رییس پلیس امنیتی که مرد زیرکی بود، دریافت که شیر وسیله ای عالی برای اقرار گرفتن از مظنونین سیاسی است، دستور داد قفس کوچکی کنار قفس شیر بسازند. از آن پس زندانیان سیاسی را به آن قفس می انداختند. زندانی بخت برگشته شب و روز باید خود را به میله ها می چسباند تا از شر پنجه های مرگبار شیر در امان بماند.

یک شب یکی از زندانیان از پا افتاد و به خواب رفت و شیر او را بلعید. خبر بلافاصله به گوش سازمان های حقوق بشر رسید. دوایر حقوق بشر از عالیجناب درخواست رسیدگی کردند و ایشان که از زیرپا گذاشته شدن اصول تمدن به شدت خشمگین شده بودند، فرمان احضار شیر را به دادگاه صادر کردند. اوضاع شورای نظامی بی نهایت پیچیده و بغرنج بود. شیر سرنوشت خود را به دست وکیل مجربی که آدم های خیر مملکت برای دفاع از او انتخاب کرده بودند، سپرد. این افراد که نمی خواستند نامشان فاش شود، بهترین وکیل جنایی را برای دفاع از شیر گرفته بودند. اما این تمهید هیچ فایده ای نداشت و شیر دوباره به مرگ محکوم شد.

گفته می شود در آخرین مهلت باز هم عالیجناب تفقد فرمودند و زندگی شیر محکوم به مرگ را نجات دادند ولی قرار شد که باغ تا ابد زندان شیر باشد.

زمان گذشت و شیر اجازه یافت از زندان خارج شود و در میان مردم بگردد و دست و پای آن ها را بلیسد. اگر چیزی به او می دادند، خوشحال می شد. در یکی از گردش های روزانه اش یکی از شهودی را که در محاکمه علیه او شهادت داده بود، دید و او را خورد. دوباره شورای نظامی تشکیل شد و ...

Prosecution of the lion

By: Sergio Ramires

رهنمودهایی برای سرگرم کردن یک رئیس جمهور

اثر: سرگیو رامیرز

 

تعدادی از دوستان و نزدیکان لشکری و کشوری تولد حضرت ریاست جمهوری را در یکی از اصطبل‌های بی حد و حصرش که رو به دریا قرار داشت، جشن گرفته بودند. پس ازتناول غذا و پایان گرفتن حرف و حدیث‌ها و تعارفات متداول، میهمانان بر آن شدند تا راهی برای بیرون آوردن عالی‌جناب محترم از حالت خمودگی و افسردگی پیدا کنند و اخلاق گه مرغی‌اش را کمی تا قسمتی پالایش کنند. یکی با شوخ و شنگی، دیگری با پایکوبی و آواز و خلاصه هر کس هر چه در چنته داشت روی دایره ریخت اما هیچ کدام از این هنرنمایی‌ها و بازارگرمی ها افاقه نکرد که نکرد.

وقتی گارد محافظ آماده شد، عالی‌جناب فرمایشی همایونی صادر نمودند که  زود اتومبیل را بیاورند ؛ ناگاه وزیر فرهنگ فکر بکری کرد و با شور و شعف پیشنهاد انجام یک بازی عجیب و غریب را داد. وی گفت چون تیر و کمان نداریم، حضرت عالی‌جناب با تپانچه‌ میوه‌ای را که مدعوین به ترتیب شان و جایگاه بر سر می‌گذارند، هدف بگیرند و شلیک کنند. عالی‌جناب موافقت فرمودند و فی‌الحال همان وزیر فرهنگ ذوق‌زده و افسار گسیخته، انبه‌ای را که همسرش با نگرانی به سمت او دراز کرده بود گرفت و بر فرق سرش گذاشت. فرمانده نظامی به حالت ایستاده و خبردار در نهایت احترام جعبه‌ای از سلاح‌های مختلف را به مقام محترم تعارف کرد و ایشان یک عدد تپانچه کالیبر 45 اسمیت دسته صدفی را انتخاب کردند.

همچنان که بیشتر حاضران انتظار داشتند، گلوله درست به هدف نشست و مغز وزیر نگون بخت به اطراف پاشید و انبه بی آن که حتی خش بردارد، روی زمین جا خوش کرد.
فردای آن روز مراسم تشییع جنازه  وزیر محترم فرهنگ با شکوه و عظمت هر چه تمام‌تر برگزار شد.

بوی گند جنازه

صبح آفتاب نزده، مارش عزا در سراسر شهر طنین انداخت. ناقوس‌های عزا در کلیساها به صدا درآمد. زمزمه‌ مردمی که از خیابان‌های نیمه تاریک به طرف کلیسا می‌رفتند، حکایت از این داشت که مادر «عالی‌جناب» در کاخ مرده‌اند.

سراسر کشور غرق در ماتم و عزا شد و دریایی از پرچم‌های سیاه به حالت نیمه افراشته درآمد. جنازه را به ملبس به لباس سفید فرشتگان در شهر گرداندند، بی‌آن که تاریخ دفن را مشخص کنند تا این که «عالیجناب» اعلام فرمودند مادرشان هرگز دفن نخواهد شد بلکه در کلیه مراسم و تشریفات لشکری و کشوری در کنار ایشان خواهد نشست.

روزهای اول پیشخدمت‌ها به راحتی می‌توانستند جنازه را بیارایند و بر آن لباس بپوشانند و آن را سمت راست «عالیجناب» به شکل آبرومندانه‌ای بنشانند اما به دلیل نامرغوب بودن جنس مومیایی وطنی، پس از مدت کوتاهی بوی تعفن بسیار مشمئز کننده شد.

در میهمانی‌های رسمی، بانوان از ترس آن که مبادا خاطر مبارک «عالیجناب» آزرده شود، استفراغ خود را می‌بلعیدند. مقامات عالی هم با ضربه‌های موسیقی سر خود را به چپ و راست می‌جنباندند. آقایان هم در کاخ مطابق معمول رفتار می‌کردند و گاهی لذیذترین لقمه‌ها را از بشقاب خود به بانو تقدیم می‌کردند. سفرا هنوز مجبور بودند به دست‌بوس بانو بروند. هر چند وقتی دست جواهر نشان را می‌گرفتند، گوشت گندیده سبز مردار به دست‌هایشان می‌چسبید.

بانو با نقابی که به چهره کشیده بودند، با آرامش و وقار تمام شاهد فساد و پوسیدگی خود بودند و بی‌دریغ هوا را مسموم می‌کردند و با گوش‌های تیز خود شق و رق به سر درهای روحانی دربار و خطابیه‌های اغوا کننده سفیر زن‌باره فلان کشور گوش می‌سپردند و در صندلی مجلل خود لم می‌دادند.

بالاخره روزی رسید که خدمتکاران روژ لب و گونه را مستقیمن به استخوان بانو می‌مالیدند و موهای خشک و رنگ باخته را با کلاه گیس زرق و برق‌دار می‌پوشاندند. دست او را صاف نگه داشته بودند تا همیشه آماده دست‌بوسی باشد.

زمانی که سفیر مرگ بار دیگر در دربار زانو زد و یک بار دیگر ناقوس‌های عزا در کلیسا به صدا درآمد و مرگ بانوی اول مملکت اعلام شد، وزرا، سفرا و مقامات صاحب نفوذ کاملن به بوی گند مردار و کرم‌هایی که توی بشقاب و استکان‌های مشروبشان می‌لولیدند، خو گرفته بودند.