آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

جستار کوتاهی در خواب های شاهنامه

چنان که از شاهنامه و سایر متون ادبی برمی‌آید، خواب و رویا تأثیر شگرفی در زندگی شاهان پیشین و دیگر مردمان داشته است. آنان برای گزاردن (تعبیر) خواب‌های سخت، خواب‌گزاران را فرامی‌خواندند و درباره‌ی آن پنهانی سخن می‌گفتند و خواب و رویا را مانند آینه و تصویری از آینده می‌پنداشتند و رفتار و کردار خود را با آن چه در خواب دیده بودند، هماهنگ می‌کردند.

نگاهی به هفت خواب که در شاهنامه از آن‌ها سخن رفته است:

1- ضحاک در خواب دید که سه شاهزاده ی جنگی پدید آمدند و یکی از آنان که کهتر بود به سوی او راند و گرزه ی گاوسار بر سرش کوبید و او را بند کرد، آن گاه ضحاک اخترشناسان را دعوت نمود، یکی از موبدان به او گفت که کسی به نام فریدون تو را از تخت به زیر می‌آورد:

کسی را بود زین سپس تخت تو/ به خاک اندر آرد سر بخت تو

کجــا نـــــام او آفریــــــدون بـــــــود/ زمین را سپهری همایون بود

هنـــوز آن سپهبـــد ز مـــــادر نـزاد/ نیامد گـه ترسش و سرد باد

2- کیقباد به رستم گفت: دیشب خواب دیدم که از سوی ایران دو باز سفید که مانند آفتاب روشن بودند، نزدم آمدند و تاج بر سرم گذاشتند و چون بیدار شدم، این جشن گاه بر پای ساختم:

بیاراستم مجلسی شاه وار/ بدین سان که بینی بدین جویبار

تهمتن مرا شد چو باز سفید/ رسیـــدم ز تــــاج دلیـــران نویــد

3- افراسیاب در خواب دید که سواران ایران بر او تاختند و دستش ببستند و او را نزد کیکاووس بردند و جوانی از شاهزادگان ایرانی او را به تیغ خود به دو نیم کرد، پس از بیداری خواب‌گزاران را به درگاه خواند و درباره‌ی خواب خویش سخن گفت:

چنین گفت پر مایه افراسیاب/ که هرگز کسی این نبیند به خواب

4- سیاوش در خواب دید که افراسیاب شهر سیاوش گرد را سوزاند و بر او تاخت، چون از خواب بیدار شد و خروش برآورد، آن را به فرنگیس بازگفت، آن گاه به سوی گنگ دژ پاسدارانی فرستاد و آن ها آگهی دادند که افراسیاب به سوی شهر می‌تازد:

چنان دیدم ای سرو سیمین به خواب/ که بودی یکــی بی کـــران رود آب

ز یــک ســـو شـــدی آتــش تیـــز گــرد/ بــرافـروختـی زو سیــــاوخش گرد

بـــه پیش اندرون پیل و افـــراسیــــــاب/ زیک دست آتش، زیک دست آب

بــــدیـــــــــدی مــــــــرا روی کــــرده دژم/ دمیــــــدی بـــــر آن آتش تیز دم

5- یک شب گودرز خواب می بیند که سروشی به او می گوید: اگر می خواهی از دست افراسیاب رها شوی، در توران شاهزاده‌ای از تبار سیاوش است که اگر به ایران بیاید، روزگار موافق او خواهد شد:

میان را ببندد به کین پدر/ کند کشور تور زیر و زبر

6- کیخسرو در خواب دید که سروش خجسته به گوشش گفت: آن چه را از خداوند خواستی به تو ارزانی داشت و:

به همسایه ی داور پاک، جای/ بیابی بدین تیرگی در مپای

7- کتایون دختر قیصر به خواب می بیند که انجمنی تشکیل شده و مرد بیگانه ای (گشتاسب) را که بسیار زیبا و دارای فر و شکوه شاهانه بود، در آن انجمن به همسری خود انتخاب نمود:

کتایون چنان دید یک شب به خواب/ که روشن شدی کشور از آفتاب

یــکی انـجمـن مـــرد پیــدا شـــــدی / از انـبـوه مــــردم ثــریـــا شــدی

سر انجمن بـود بیگانــــه ای /غــــریـبـــــی دل آزار فـــــرزانه ای

به بالای سرو و به دیدار ماه /نشستنش چون بر سر گاه شاه