آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

خوش است قدرشناسی

 

 

  

خوش است قدرشناسی که چون خمیده سپهر/ سهـــام حــادثه را عـاقبت کند قوسی 

بــرفت شــوکــت محمـــود در زمــــانـــه نمـــانــد / جز این فسانه نشناخت قدر فردوسی 

                                                                                                     «جامی»

 

این تابلوی ِ ورودی ِ سرای حکیم ابوالقاسم فردوسی آفریننده‌ی شاهنامه‌،‌ حماسه‌ سرای بزرگ ایران و چراغ روشن شب های روزگاران ایران است.

رسید مژده که...

عکس از: فرناز

صبـــا ز منــــزل جانــــان گــــذر دریــغ مــــدار/ وز او بـــه عـــاشق بی‌دل خبر دریغ مدار

به شکر آن که شکفتی به کـــام بخت ای گل/نسیــــم وصـــل ز مـــرغ سحر دریغ مدار

حریف عشق تو بــــودم چـــو مـــاه نـــو بودی/ کنــــون کــــه ماه تمامی نظر دریغ مدار

کنـــون کـــه چشمه قند است لعــل نوشینت/ سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار

جهان و هرچه دراو هست سهل ومختصرست/ ز اهـــل معـــرفت این مختصر دریغ مدار

مـــکــارم تـــو بـــــه آفـــــاق می‌بــــرد شـــــاعر/ از او وظیفـــــــه و زاد سفــــر دریغ مدار

چـــو ذکــر خیر طلب می‌کنی سخن این است/ که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار

غبــــار غـــم بــــرود حــــال خــــوش شود حافظ/ تــــو آب دیـــده از این رهگذر دریغ مدار


دوستان عزیز

از شما که تو این مدت بهم سر می‌زدین و با مهربانی و علاقه نوشته‌هامو می‌خوندین بسیار سپاسگزارم، سالی سبز و پربار برای شما و نزدیکانتان آرزو می‌کنم.

در حال حاضر به خاطر گرفتارهای شخصی ترجیح می‌دم در اینجا چیزی ننویسم ولی همیشه به یاد مهربانی و محبت شما خوبان هستم.

لحظه‌هاتون سبز و زندگی‌تون سرشار از رنگ و بوی بهار

بعدها

به بهانه ی 24 بهمن سالروز خاموشی فروغ فرخزاد 

 

 

 عکس از: فرناز
 

هر وقت این شعر فروغ را می خوانم، از خودم می پرسم او چقدر می دانست که خاموشی اش در زمستانی شاید غبارآلود و نه چندان دور از راه می رسد، هر چند گمان نمی کنم برایش تفاوت چندانی هم داشت که بارها مرگ را زندگی کرده بود، اما می دانم که سرپنجه های لطیف شعرش بر زمستان دشت کاغذها جرقه ای کاشت که روشنایش تا همیشه بر آسمان بی کران شعر شعله می کشد، تار مو و نقش دست و شانه ای که بر آیینه ی دل بسیاری برجای مانده است، یادگاران انگشتان جوهری دخترکی که یک شب باد او را با خود برد.


بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروزها، دیروزها!

دیدگانم همچو دالان های تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

بعد من ناگه به یک سو می روند

پرده های تیره ی دنیای من

چشم های ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه می ماند به جای

تار مویی، نقش دستی، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم به جای

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افق ها دور و پنهان می شود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند به چشم راه ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامن گیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آن جا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ  

اینجا را هم ببینید

 

رد ظریف انگشتان احساس روی پوست کشیده‌ی شب

 

 

فروغ از زبان فروغ:  

(به مناسبت پانزدهم دی ماه سالروز تولد فروغ فرخزاد)


* نیما برای من آغازی بود. می‌دانید نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم. دیدم که با یک آدم طرف هستم نه یک مشت احساسات سطحی و هدف‌های مبتذل روزانه... سادگی او مرا شگفت زده می‌کرد. به خصوص وقتی که در پشت این سادگی ناگهانی با تمام پیچیدگی‌ها و پرسش‌های تاریک زندگی برخورد می‌کردم...

* شعر چیزی است که عامل ظرافت و زیبایی یکی از اجزای آن است. شعر «آدمی» است که در شعر جریان دارد نه فقط زیبایی و ظرافت آن آدم... شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضی‌ها را می‌شناسم که رفتار روزانه‌شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد؛ یعنی فقط وقتی شعر می‌گویند، شاعر هستند. بعد تمام می شود. دو مرتبه می شوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود حقیر...

* من از آن آدم‌هایی نیستم که وقتی می‌بینم سر یک نفر به سنگ می‌خورد و می‌شکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا خودم سرم نشکند معنی سنگ را نمی‌فهمم. می‌خواهم بگویم که حتی بعد از خواندن اشعار نیما هم من شعرهای بد خیلی زیاد گفته ام...

* من در شعر خودم چیزی را جستجو نمی‌کنم بلکه در شعر خودم تازه خودم را پیدا می‌کنم. می‌دانید بعضی شعر مثل درهای بازی هستند که نه این طرفشان چیزی هست و نه آن طرفشان...

* من شعر را از راه خواندن کتاب ها یاد نگرفته‌ام وگرنه حالا قصیده می‌ساختم. همین طوری راه افتادم. مثل بچه ای که دریک جنگل گم می‌شود، به همه جا رفتم و در همه چیز خیره شدم و همه چیز جلبم کرد تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را توی آن چشمه پیدا کردم. خودم که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه های جنگل...

* می‌دانید من آدم ساده‌ای هستم. به خصوص وقتی می‌خواهم حرف بزنم، نیاز به این مسأله را بیشتر حس می‌کنم. من هیچ وقت اوزان عروضی را نخوانده‌ام. آن ها را در شعرهایی که می‌خواندم پیدا کردم، بنابراین برای من حکم نبودند، راه‌هایی بودند که دیگران رفته بودند، برای من کلمات خیلی مهم هستند، هر کلمه ای روحیه ی خاص خودش را دارد... من وقتی می‌خواهم شعر بگویم، دیگر به خودم نمی‌توانم خیانت کنم ... من جمله را به ساده‌ترین شکلی که در مغزم ساخته می‌شود به روی کاغذ می آورم و وزن مثل نخی است که از میان کلمات رد شده، بی آن که دیده شود، فقط آن ها را حفظ می‌کند و نمی‌گذارد بیفتد... به نظر من حالا دیگر دوره‌ی قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است... باید واقعی ترین و قابل لمس‌ترین کلمات را انتخاب کرد، باید قالب را در این کلمات ریخت نه کلمات را در قالب...

(این یکی را دیگر دلم نمی آید بدون شعر و حرف از کنارش عبور کنم، نمی‌گویم فروغ ساده‌ترین بود اما خیلی ساده بود، چقدر ساده دلش برای گل‌ها، ماهی‌ها و باغچه می‌سوزد و نگران می‌شود برای تنهایی حیاط خانه، چقدر ساده از خوابش می‌گوید و از کسی که مثل هیچ کس نیست، چقدر دوست دارم سر خوردن انگشتان لطیف و ساده ی احساسش را بر پوست کشیده‌ی شب و چقدر دلم می‌خواهد با خودم تکرار کنم خواب ستاره‌ی قرمزش را:

من خواب دیده ام کسی می‌آید

من خواب یک ستاره‌ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی می‌پرد

و کفش هایم هی جفت می‌شوند

و کور شوم اگر دروغ بگویم من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی که خواب نبودم، دیده‌ام....

چقدر ساده از آمدن کسی می‌گوید که نمی‌شود آمدنش را گرفت و دستبند زد و به زندان انداخت... و می‌شود آمدنش را از میان تمام خواب‌های دنیا و شرشر باران و پچ‌پچ گل‌های اطلسی و شب‌های آتش بازی به انتظار نشست ... من به راستی باور دارم که فروغ بسیار ساده بود و همین صدایش را ماندگار کرد، او هرگز نخواست که در سرزمین قد کوتاهان معیارهای سنجشش بر مدار صفر سفر کنند، مهمان آب و باد و آتش و خاک شد و به حکم تبار خونی گل‌ها در صدایش جاودانه شد...)یادش گرامی

 

 

افسانه دختر اثیری نیما

به بهانه‌ی 13 دی سالروز درگذشت نیما

«نوبت آن رسید که یک نغمه‌ی ناشناس مؤثر از این چنگ باز شود، باز شد. چند صفحه از افسانه را با مقدمه‌ی کوچکش تقریبن در همان زمان تصنیفش در روزنامه‌ای که صاحب جوانش (مقصود میرزاده‌ی عشقی مدیر روزنامه‌ی قرن بیستم است) را به واسطه‌ی استعدادی که داشت، با خودم هم عقیده کرده بودم، انتشار دادم.»

نیما یوشیج  

  از راست هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، نیما یوشیج، احمد شاملو و مرتضی کیوان

عکس از اینجا 


بخش‌هایی از موسیقی گوش‌نواز و سحرانگیز افسانه که هنوز پس از این همه سال سادگی و عظمت و طراواتش را چون روز نخست در خود نگاه داشته است:  

عاشق: ای افسانه،‌فسانه،‌ فسانه 

ای خدنگ تو را من نشانه 

ای علاج دل ای داروی درد 

همره گریه‌های شبانه 

با من سوخته در چه کاری؟  

چیستی ای نهان از نظرها 

ای نشسته سر رهگذرها 

از پسر‌ها همه ناله بر لب 

ناله‌ی تو همه از پدرها 

تو که‌ای؟ مادرت که؟ پدر که  

 

چون زگهواره بیرونم آورد 

مادرم سرگذشت تو می‌گفت 

بر من از رنگ و روی تو می‌زد، 

دیده از جذبه‌های تو می‌خفت، 

می‌شدم بیهش و مست و مفتون 

رفته رفته که بر ره فتادم 

از پی بازی بچه‌گانه، 

هر زمانی که شب در رسیدی، 

بر لب چشمه و رودخانه 

در نهان بانگ تو می‌شنیدم...  

***  

 

افسانه: یک زمان دختری بوده‌ام من 

نازنین دلبری بوده‌ام من 

چشم‌ها پر زآشوب کرده،  

یکه افسونگری بوده‌ام من 

 

آمدم بر مزاری نشسته  

چنگ سازنده‌ی من به دستی، 

دست دیگر یکی جام باده 

نغمه‌ای ساز ناکرده، سرمست،  

شد ز چشم سیاه، گشوده 

قطره قطره سرشک پر از خون 

 

در همین لحظه تاریک می‌شد 

در افق صورت ابر خونین  

در میان زمین و فلک بود 

اختلاط صداهای سنگین 

دود از این خیمه می‌رفت بالا 

خواب آمد مرا دیدگان بست 

جام و چنگم فتادند از دست 

چنگ پاره شد و جام بشکست، 

من ز دست دل و دل ز من رست، 

رفتم و دیگرم تو ندیدی  

 

ای بسا وحشت‌انگیز شب‌ها،  

کز پس ابرها شد پدیدار، 

قامتی که ندانستی‌اش کیست، 

با صدایی حزین و دل‌آزار  

نام من در بن گوش تو گفت...  

عاشقا من همان ناشناسم 

آن صدایم که از دل برآید 

صورت مردگان جهانم 

یک دمم که چو برقی سرآید 

قطره گرم چشمی ترم من...  

 

*** 

عاشق: ای فسانه! خسان‌اند آنان 

که فروبسته ره را به گلزار 

خس به صد سال طوفان ننالد 

گل ز یک تندباد است بیمار  

تو مپوشان سخن‌ها که داری... 

تو بگو با زبان دل خود، 

- هیچ کس‌ گوی نپسندد آن را -  

می‌توان حیله ها راند در کار،  

عیب باشد ولی نکته‌دان را  

نکته‌پوشی پی حرف مردم 

این زبان دل‌ افسردگان است، 

نه زبان پی نام خیزان 

گوی در دل نگیرد کسش هیچ 

ما که در این جهانیم سوزان،  

حرف خود را بگیریم دنبال: 

کی در آن کلبه‌های دگر بود؟  

 

افسانه: هیچ کس جز من ای عاشق مست! 

دیدی  آن شور و بشنیدی آن بانگ 

از بن بام‌هایی که بشکست، 

روی دیوارهایی که ماندند 

در یکی کلبه‌ خرد چوبین، 

طرف ویرانه‌ای - یاد داری؟ -   

که یکی پیرزن روستایی 

پنبه می‌رشت و می‌کردی زاری، 

عاشقی بود و تاریکی شب... 

باد سرد از برون نعره می‌زد 

آتش اندر دل کلبه می‌سوخت 

دختری ناگه از در،‌ درآمد 

که همی گفت و بر سر همی کوفت: 

«ای دل من، دل من،‌دل من!» 

آه از قلب خسته برآورد 

در برمادر افتاد و شد سرد... 

این چنین دختر بی‌دلی را  

هیچ دانی چه خوار و زبون کرد؟ 

عشق فانی کننده، منم عشق 

حاصل زندگانی منم، من 

روشنی جهانی منم، من 

من فسانه دل عاشقانم، 

گر بود جسم و جانی منم من 

من گل عشقم و زاده اشک...