آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

رد ظریف انگشتان احساس روی پوست کشیده‌ی شب

 

 

فروغ از زبان فروغ:  

(به مناسبت پانزدهم دی ماه سالروز تولد فروغ فرخزاد)


* نیما برای من آغازی بود. می‌دانید نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم. دیدم که با یک آدم طرف هستم نه یک مشت احساسات سطحی و هدف‌های مبتذل روزانه... سادگی او مرا شگفت زده می‌کرد. به خصوص وقتی که در پشت این سادگی ناگهانی با تمام پیچیدگی‌ها و پرسش‌های تاریک زندگی برخورد می‌کردم...

* شعر چیزی است که عامل ظرافت و زیبایی یکی از اجزای آن است. شعر «آدمی» است که در شعر جریان دارد نه فقط زیبایی و ظرافت آن آدم... شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضی‌ها را می‌شناسم که رفتار روزانه‌شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد؛ یعنی فقط وقتی شعر می‌گویند، شاعر هستند. بعد تمام می شود. دو مرتبه می شوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود حقیر...

* من از آن آدم‌هایی نیستم که وقتی می‌بینم سر یک نفر به سنگ می‌خورد و می‌شکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا خودم سرم نشکند معنی سنگ را نمی‌فهمم. می‌خواهم بگویم که حتی بعد از خواندن اشعار نیما هم من شعرهای بد خیلی زیاد گفته ام...

* من در شعر خودم چیزی را جستجو نمی‌کنم بلکه در شعر خودم تازه خودم را پیدا می‌کنم. می‌دانید بعضی شعر مثل درهای بازی هستند که نه این طرفشان چیزی هست و نه آن طرفشان...

* من شعر را از راه خواندن کتاب ها یاد نگرفته‌ام وگرنه حالا قصیده می‌ساختم. همین طوری راه افتادم. مثل بچه ای که دریک جنگل گم می‌شود، به همه جا رفتم و در همه چیز خیره شدم و همه چیز جلبم کرد تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را توی آن چشمه پیدا کردم. خودم که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه های جنگل...

* می‌دانید من آدم ساده‌ای هستم. به خصوص وقتی می‌خواهم حرف بزنم، نیاز به این مسأله را بیشتر حس می‌کنم. من هیچ وقت اوزان عروضی را نخوانده‌ام. آن ها را در شعرهایی که می‌خواندم پیدا کردم، بنابراین برای من حکم نبودند، راه‌هایی بودند که دیگران رفته بودند، برای من کلمات خیلی مهم هستند، هر کلمه ای روحیه ی خاص خودش را دارد... من وقتی می‌خواهم شعر بگویم، دیگر به خودم نمی‌توانم خیانت کنم ... من جمله را به ساده‌ترین شکلی که در مغزم ساخته می‌شود به روی کاغذ می آورم و وزن مثل نخی است که از میان کلمات رد شده، بی آن که دیده شود، فقط آن ها را حفظ می‌کند و نمی‌گذارد بیفتد... به نظر من حالا دیگر دوره‌ی قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است... باید واقعی ترین و قابل لمس‌ترین کلمات را انتخاب کرد، باید قالب را در این کلمات ریخت نه کلمات را در قالب...

(این یکی را دیگر دلم نمی آید بدون شعر و حرف از کنارش عبور کنم، نمی‌گویم فروغ ساده‌ترین بود اما خیلی ساده بود، چقدر ساده دلش برای گل‌ها، ماهی‌ها و باغچه می‌سوزد و نگران می‌شود برای تنهایی حیاط خانه، چقدر ساده از خوابش می‌گوید و از کسی که مثل هیچ کس نیست، چقدر دوست دارم سر خوردن انگشتان لطیف و ساده ی احساسش را بر پوست کشیده‌ی شب و چقدر دلم می‌خواهد با خودم تکرار کنم خواب ستاره‌ی قرمزش را:

من خواب دیده ام کسی می‌آید

من خواب یک ستاره‌ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی می‌پرد

و کفش هایم هی جفت می‌شوند

و کور شوم اگر دروغ بگویم من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی که خواب نبودم، دیده‌ام....

چقدر ساده از آمدن کسی می‌گوید که نمی‌شود آمدنش را گرفت و دستبند زد و به زندان انداخت... و می‌شود آمدنش را از میان تمام خواب‌های دنیا و شرشر باران و پچ‌پچ گل‌های اطلسی و شب‌های آتش بازی به انتظار نشست ... من به راستی باور دارم که فروغ بسیار ساده بود و همین صدایش را ماندگار کرد، او هرگز نخواست که در سرزمین قد کوتاهان معیارهای سنجشش بر مدار صفر سفر کنند، مهمان آب و باد و آتش و خاک شد و به حکم تبار خونی گل‌ها در صدایش جاودانه شد...)یادش گرامی