آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

دماوند

 

 

دماوند از قله‌ی دار‌آباد 

بهمن 87   

 

ای دیـــو سپیــد پای دربنــد               ای گنبد گیتی ای دماونـد 

از سیم به سر یکی کله‌خود              زآهن به میان یکی کمربند

کاشی فیروزه

  

 عکس از: فرناز

 

تا خود ِ سپیده‌ی صبح

می‌نشینم

پای حوض دلتنگی‌هایم،

پاشویه می‌کنم

خاطرات تبدار تو را

و نمی‌فهمم

چرا

گیسوانم صبوری نمی‌دانند و

هی

رشته، رشته، رشته

سپید می‌شوند؟

و این همه ستاره

روی گونه‌هایم

چه می‌کنند؟

حق با تو بود

کاشی فیروزه که لب پَر شد،

بند بر نمی‌دارد.

چرند و پرند

برای آدم بدبخت از در و دیوار می بارد چند روز پیش کاغذی از پست خانه رسید؛ باز کردیم دیدیم به زبان عربی نوشته شده، عربی را هم که غیر از علمای گرام هیچ کس نمی داند؛ چه کنیم، چه نکنیم؟ آخرش عقلمان به اینجا قد داد که بیریم خدمت یک آقا شیخ جلیل القدر فاضلی که با ما از قدیم ها دوست بود. بردیم دادیم و خواهش کردیم که زحمت نباشد آقا این را برای ما به فارسی تجربه کن، آقا فرمود: حالا من مباحثه دارم، برو عصری من ترجمه می کنم می آورم اداره.

عصری آقا آمد صورت تجربه را داد به من، چنانچه بعضی از آقایان مسبوقند، من از اول یک کوره سوادی داشتم، اول یک قدری نگاه کردم، دیدم هیچ سر نمی افتم، عینک گذاشتم، دیدم سر نمی افتم، بردم دم آفتاب نگاه داشتم، دیدم سر نمی افتم. هر چه کردم دیدم یک کلمه اش را سر نمی افتم. مشهدی اویارقلی حاضر بود آقا فرمود نمی توانی بخوانی، بده مشهدی بخواند، مشهدی گرفت یک قدری نگاه کرد گفت: آقا! ما را دست انداختی؟ من زبان فارسی را هم به زحمت می خوانم، تو به من زبان عبری می گویی بخوان؟ آقا فرمود: مومن زبان عبری کدام است؟ این اصلش به زبان عربی بود کبلایی دخو داد به من، به فارسی ترجمه کردم، اویارقلی کمی مات مات به صورت آقا نگاه کرد و گفت: آقا اختیار دارید، راست است که ما عوامیم اما ریشمان را در آسیاب سفید نکرده ایم، بنده خودم در جوانی کمی از زبان عبری سر رشته داشتم، این زبان عبری است. آقا فرمود: مومن زبان عبری کجا بود؟ این زبان فارسی است. اویار قلی گفت: مرا کشتید که این زبان عبری است. آقا فرمود: خیر زبان فارسی است. اویار قلی گفت: از دو گوش هایم التزام می دهم که این زبان عبری است. آقا فرمود: خیر تو نمی فهمی، این زبان فارسی است. دیدم الان است که اویار قلی به آقا بگوید شما خودتان نمی فهمید و آن وقت نزاع در بگیرد. گفتم: مشهدی! من و شما عوامیم، ما چه می فهمیم، آقا لابد علمش از ما زیادتر است و بهتر از ما می فهمد.

اویار قلی گفت خیر شما ملتفت نیستید، این زبان عبری است. من خودم کمی آن وقت که پیناس یهودی به ده آمده بود، پیشش درس خوانده ام. یک دفعه دیدم رگ های گردن آقا درشت شد، سر دو کنده ی زانو نشست و عصایش را ستون دست کرد و صدایش را کلفت کرد و با عصبانیت تمام فرمود: مومن! تو از موضوع مطلب دور افتاده ای، صنعت ترجمه در علم عروض فصلی علی حده دارد و گذشته از این که دلالت بنا به عقیده ی بعضی تابع اراده است و خیلی عبارت های عربی دیگر گفت که من هیچ ملتفت نشدم، اما فهمیدم الان است که آقا سر اویار را با عصا خرد کند، از ترس این که مبادا خدای نکرده شری راست شود، به اویارقلی گفتم: حیا کن مرد هیچ می دانی با کی حرف می زنی؟ کوتاه کن. حیا هم خوب چیزی است، قباحت داره! مرده شور اصل کاغذ راهم ببرد. چه خبر است مگر، هزار تا از این کاغذها قربان آقا، حیف است. دعوا چه معنی دارد؟

دیدم آقا صورتش را به من کرد و تبسمی فرمود و گفت: کبلایی چرا نمی گذاری مباحثه مان را بکنیم و مطلب بفهمیم؟ من همین که دیدم آقا خندید، کمی جرأت پیدا کرده و گفتم: آقا قربان علمت برم، تو نزدیک بود زهله ی مرا آب کنی، مباحثه ات که این طور باشد، پس دعوات چه جور است ؟

آقا به قهقهه بنا کرد خندیدن و فرمود: مومن تو از مباحثه ی ما ترسیدی؟ گفتم: به، ماشاءا... به مرگ خودت نباشد، چهار تا فرزندانم بمیرند، پاک خودم را باخته بودم. فرمود: خیلی خوب، پس دیگر مباحثه نمی کنیم. تو همین ترجمه ی مرا در روزنامه ات بنویس اهل فضل هستند، خودشان می خوانند. گفتم به چشم، اما به شرطی که تا در اداره هستید، دیگر دعوا نکنید.

مقاله ی دوازدهم از شماره ی شانزدهم روزنامه صوراسرافیل

علی اکبر دهخدا (دخو)

بار دیگر...

 

 

              عکس از: فرناز  

 

و عشق بارورترین ِ تمام ِ میوه های زندگی است
بیاموز که محبت را از میان دیوارهای سنگی و نگاه های کینه توز 

از میان لحظه های سلطه ی دیگران بگذرانی...   

رد ظریف انگشتان احساس روی پوست کشیده‌ی شب

 

 

فروغ از زبان فروغ:  

(به مناسبت پانزدهم دی ماه سالروز تولد فروغ فرخزاد)


* نیما برای من آغازی بود. می‌دانید نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم. دیدم که با یک آدم طرف هستم نه یک مشت احساسات سطحی و هدف‌های مبتذل روزانه... سادگی او مرا شگفت زده می‌کرد. به خصوص وقتی که در پشت این سادگی ناگهانی با تمام پیچیدگی‌ها و پرسش‌های تاریک زندگی برخورد می‌کردم...

* شعر چیزی است که عامل ظرافت و زیبایی یکی از اجزای آن است. شعر «آدمی» است که در شعر جریان دارد نه فقط زیبایی و ظرافت آن آدم... شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضی‌ها را می‌شناسم که رفتار روزانه‌شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد؛ یعنی فقط وقتی شعر می‌گویند، شاعر هستند. بعد تمام می شود. دو مرتبه می شوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود حقیر...

* من از آن آدم‌هایی نیستم که وقتی می‌بینم سر یک نفر به سنگ می‌خورد و می‌شکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا خودم سرم نشکند معنی سنگ را نمی‌فهمم. می‌خواهم بگویم که حتی بعد از خواندن اشعار نیما هم من شعرهای بد خیلی زیاد گفته ام...

* من در شعر خودم چیزی را جستجو نمی‌کنم بلکه در شعر خودم تازه خودم را پیدا می‌کنم. می‌دانید بعضی شعر مثل درهای بازی هستند که نه این طرفشان چیزی هست و نه آن طرفشان...

* من شعر را از راه خواندن کتاب ها یاد نگرفته‌ام وگرنه حالا قصیده می‌ساختم. همین طوری راه افتادم. مثل بچه ای که دریک جنگل گم می‌شود، به همه جا رفتم و در همه چیز خیره شدم و همه چیز جلبم کرد تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را توی آن چشمه پیدا کردم. خودم که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه های جنگل...

* می‌دانید من آدم ساده‌ای هستم. به خصوص وقتی می‌خواهم حرف بزنم، نیاز به این مسأله را بیشتر حس می‌کنم. من هیچ وقت اوزان عروضی را نخوانده‌ام. آن ها را در شعرهایی که می‌خواندم پیدا کردم، بنابراین برای من حکم نبودند، راه‌هایی بودند که دیگران رفته بودند، برای من کلمات خیلی مهم هستند، هر کلمه ای روحیه ی خاص خودش را دارد... من وقتی می‌خواهم شعر بگویم، دیگر به خودم نمی‌توانم خیانت کنم ... من جمله را به ساده‌ترین شکلی که در مغزم ساخته می‌شود به روی کاغذ می آورم و وزن مثل نخی است که از میان کلمات رد شده، بی آن که دیده شود، فقط آن ها را حفظ می‌کند و نمی‌گذارد بیفتد... به نظر من حالا دیگر دوره‌ی قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است... باید واقعی ترین و قابل لمس‌ترین کلمات را انتخاب کرد، باید قالب را در این کلمات ریخت نه کلمات را در قالب...

(این یکی را دیگر دلم نمی آید بدون شعر و حرف از کنارش عبور کنم، نمی‌گویم فروغ ساده‌ترین بود اما خیلی ساده بود، چقدر ساده دلش برای گل‌ها، ماهی‌ها و باغچه می‌سوزد و نگران می‌شود برای تنهایی حیاط خانه، چقدر ساده از خوابش می‌گوید و از کسی که مثل هیچ کس نیست، چقدر دوست دارم سر خوردن انگشتان لطیف و ساده ی احساسش را بر پوست کشیده‌ی شب و چقدر دلم می‌خواهد با خودم تکرار کنم خواب ستاره‌ی قرمزش را:

من خواب دیده ام کسی می‌آید

من خواب یک ستاره‌ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی می‌پرد

و کفش هایم هی جفت می‌شوند

و کور شوم اگر دروغ بگویم من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی که خواب نبودم، دیده‌ام....

چقدر ساده از آمدن کسی می‌گوید که نمی‌شود آمدنش را گرفت و دستبند زد و به زندان انداخت... و می‌شود آمدنش را از میان تمام خواب‌های دنیا و شرشر باران و پچ‌پچ گل‌های اطلسی و شب‌های آتش بازی به انتظار نشست ... من به راستی باور دارم که فروغ بسیار ساده بود و همین صدایش را ماندگار کرد، او هرگز نخواست که در سرزمین قد کوتاهان معیارهای سنجشش بر مدار صفر سفر کنند، مهمان آب و باد و آتش و خاک شد و به حکم تبار خونی گل‌ها در صدایش جاودانه شد...)یادش گرامی