آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

زندگی همین تبسم طبیعت است

  

 

همین گونه خوب است  

همین گونه یعنی که هر کس  

به اندازه ی آسمان سهم دارد  

همین گونه یعنی زمینی پر از زندگانی 

همین گونه یعنی که با ماشه  

انگشت ِ دل آشنا نیست 

 

 

بمانیم در جوشش چشمه هایی 

که با ذات بخشندگی زنده هستند 

بمانیم در فرصت مهربانی 

بمانیم تا مهربانی بخندد 

من از حرص در خود فروماندگان 

مانده بیگانه با هر چه باران، بهاران 

بیم دارم

 

 

نلغزیم در سمت برچیدن گل  

و سمتی که گم می شود رد پای کبوتر  

و سمتی که از فرصت گل، کسی با خبر نیست.

همین گونه یعنی 

که در سمت و سوی شکفتن بمانیم. 

   

شعر از: محمدرضا عبدالملکیان

گردنه

پشت این گردنه 

تقسیم گلوله است و  

سربُران گندم و گوزن و  

گوشمالی ِ تگرگ آلود ِ گل و گیلاس و قاصدک. 

به این ظل ِ آفتاب  

که آفتاب گردان ها را کلافه کرده دل خوش نکن 

پشت این گردنه 

گردن می شکنند.

پلنگ

چشمانش را همین طور راست و مستقیم، بدون کوچک‌ترین پلک‌زدنی به روبرو دوخته بود. دندان‌هایش هر لحظه حس خوب دریدن را در او زنده‌ می‌کردند. پنجه‌هایش مثل کتیبه‌ای از خشم و قدرت یکسره میل دویدن بودند؛ دویدن‌های بی‌خیال در وسعت دشت‌هایی که آهوان گریزپا را پیش‌کشش می‌کردند.  

آرزو می‌کرد یک بار دیگر زیر نوازش پنجه‌های خورشید، حرکت حشرات را میان برگ‌های درهم پیچیده‌ی درخت‌ها دنبال کند و دوباره بی‌خیال و سرخوش تمام مسیر کنار رود را دنبال پروانه‌ها بدود.  

دلش پر می‌کشید برای رنگ تمنای آخرین نگاه‌های شکارهایی که به دامشان می‌کشید. تمام این‌ها مثل تصویر  ِ خیالی دور پیش چشمش می‌دوید و شوق دویدن و زندگی را در او بیشتر می‌کرد، اما چشم‌های مردی که با سماجت نگاهش می‌کرد و چشم از او برنمی‌داشت و هیاهوی درون تالار موزه، او را از رویاهایش دور می‌کرد؛ آه اگر پوستش را روی دیوار موزه جا نگذاشته بود.