آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

قبله صاحب خبران

 

عکس از: فرناز بدیعی 

 

شعر او چون دوردست افق، بوسه گاه آسمان و زمین است؛ آسمانی است زیرا آن چه از خوبی و پاکی و عدل و امن می جوید، در این خاکدان نمی یابد و زمینی است زیرا آن چه از ناز و نوش و نوا می خواهد، در همین سایه بید و لب کشت فراهم است. رند آزاده ای که از یک سو دنیا را دنی می داند و از نیرنگ این "پیر بی بنیاد فرهادکش"  فریاد برمی دارد و از سویی نسیم حیات از پیاله می جوید و چشم و دلش در پی مطرب و ساقی و گل است و نبید. رند عالم سوزی که ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است اما به دو چیز سخت دل بسته است: عشق و شعر؛ عشقی که طفیل هستی آنند آدمی و پری و شعری که قدسیانش در عرش از بر می کنند. او باور داشت که هنر خود عیان می شود و می دانست عروس سخنش به چنان جمال و کمالی آراسته است که از میان خیل خوب رویان جلوه ممتاز و متمایز خواهد داشت...

از متن مقدمه هوشنگ ابتهاج (سایه) بر چاپ نخست "حافظ به سعی سایه"  

 

روز بیستم مهرماه، روز بزرگداشت حافظ بود، هر چند چند روزی گذشته ولی حافظ و جایگاه بلند شعر خوشش، چیزی نیست که بازبسته روز  و تاریخ به خصوصی باشد. به همین مناسبت شعری از "مرحوم استاد محمدعلی واشقانی فراهانی" که در سال 67 در کنگره بزرگداشت حافظ با تضمین از غزل زیبای خواجه در شیراز و در کنار آرامگاه حافظ اجرا شد و بسیار هم مورد توجه قرار گرفت را با هم بخوانیم؛ امید که نکوداشت دوباره و دوباره ای باشد از رند راه نشینی که با وجود فقر ظاهر، گنجینه دار محبت و هم پیمانه ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت بود و قلب پرتپش و مهرنشان ایران و ایرانی در طول قرن ها سراپرده محبت او بوده و خواهد بود. 

ادامه مطلب ...

دبستانی‌ترین مهر من

 

امسال هم مهر با رنگ و بوی پاییزی و بوی خوب کاغذهای ورق نخورده‌ی دفتر و کتاب‌ها و دیدار تازه کردن‌های دوستان و هم کلاسی‌ها کوله‌بارش را به زمین گذاشت و برخلاف سال‌های گذشته دبستانی‌ترین حس‌ها را در من زنده کرد. بعد از گذشت سی سال از نخستین روزهای یادگیری، وقتی اولین تلاش‌های جدی نوشتن را در دست‌های کوچک مهرسا – که نخستین روزهای مدرسه را تجربه می‌کند- دنبال می‌کنم، شوق نوشتن اولین واژه‌ها را با همه وجود حس می‌کنم. آن روزها شور و شوق زیادی برای مدرسه رفتن داشتم ولی نیمه دومی بودم و باید یک سال دیگر صبر می‌کردم، نمی‌دانم از کجا فهمیدم بچه‌هایی با شرایط من در صورت پذیرش در آزمون می‌توانند یک سال زودتر به مدرسه بروند،‌ پدر و مادرم که ارتشی بودند و آن سال در سایت دورافتاده‌ای نزدیک مرز خدمت می‌کردند، خواستند صبر کنم تا سال دیگر که به تهران بازمی‌گردند، دوران مدرسه را آغاز کنم، چقدر از پدر خواهش کردم تا پذیرفت مرا برای امتحان به مرکز استان – که مشهد بود – ببرد، امتحان ساده بود، ساده‌تر از آن که حتی فکرش را بکنم که سال‌های بعد چقدر دلم حتی از تکرار نامش خواهد لرزید... کلاس اول بیشتر شبیه یک رویا بود،‌ مدرسه‌ا‌ی نه به کوچکی آن روزهای مدرسه‌ی کالو، اما کوچک که دوست‌داشتنی‌ترین گوشه‌ی دنیا بود؛ با هم‌کلاسی‌هایی تکرار نشدنی که نوشتن انشای دوستی را خوب بلد بودند و همیشه از گوشه‌ و کنار پنجره‌ تنهایی‌ات با قشنگ‌ترین لبخندهای دنیا سرک می‌کشیدند، خطوط کج و کوله‌ی دیکته‌های پرغلط، پاک‌کن‌هایی که به ما جسارت اشتباه کردن می‌داد و معلمی که همیشه بود تا با آن چهره‌ی دوست داشتنی و چشم‌های مهربان، آتش اشتیاق نوشتن و خواندن نخستین واژه‌ها را در دلت بگیراند...

نمی‌دانم آن مدرسه هنوز هم در آن گوشه خلوت دنیا به حیاتش ادامه می‌دهد و یا هنوز هم در دو سوی مسیر رویایی مدرسه، درختان صنوبر با برگ‌های هزار رنگ‌ پاییزی، رویای کودکان بازیگوش و سربه هوا را به بازی می‌گیرند؟

هر چند معلمی که این اولین کلمات را به من آموخت و شوق خواندن و آموختن را در وجودم نشاند، دیگر نیست، هر چند از صدای مادربزرگی که وقتی نمازش را می‌خواند، هزاران قصه‌ی ناشنیده برای گفتن داشت، تنها خاطره‌ای دور باقی مانده، هر چند حالا حتی اگر از روی بعضی از غلط‌های زندگی هزار بار هم که بنویسی، درست نمی‌شوند که نمی‌شوند ولی هنوز هم یادگرفتن همان‌قدر خوب است و نوشتن همان قدر عزیز، هنوز بچه‌ها در مدرسه بازی می‌کنند، کودکان کپرنشین در سیاه چادرها درس می‌خوانند و هنوز هم قناری پرنده‌ی زیبایی است...   

* خطوط کج و کوله‌ی بالا، مربوط به یکی از دیکته‌هایم در نخستین سال دبستان است.