آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

رهنمودهایی برای سرگرم کردن یک رئیس جمهور

اثر: سرگیو رامیرز

 

تعدادی از دوستان و نزدیکان لشکری و کشوری تولد حضرت ریاست جمهوری را در یکی از اصطبل‌های بی حد و حصرش که رو به دریا قرار داشت، جشن گرفته بودند. پس ازتناول غذا و پایان گرفتن حرف و حدیث‌ها و تعارفات متداول، میهمانان بر آن شدند تا راهی برای بیرون آوردن عالی‌جناب محترم از حالت خمودگی و افسردگی پیدا کنند و اخلاق گه مرغی‌اش را کمی تا قسمتی پالایش کنند. یکی با شوخ و شنگی، دیگری با پایکوبی و آواز و خلاصه هر کس هر چه در چنته داشت روی دایره ریخت اما هیچ کدام از این هنرنمایی‌ها و بازارگرمی ها افاقه نکرد که نکرد.

وقتی گارد محافظ آماده شد، عالی‌جناب فرمایشی همایونی صادر نمودند که  زود اتومبیل را بیاورند ؛ ناگاه وزیر فرهنگ فکر بکری کرد و با شور و شعف پیشنهاد انجام یک بازی عجیب و غریب را داد. وی گفت چون تیر و کمان نداریم، حضرت عالی‌جناب با تپانچه‌ میوه‌ای را که مدعوین به ترتیب شان و جایگاه بر سر می‌گذارند، هدف بگیرند و شلیک کنند. عالی‌جناب موافقت فرمودند و فی‌الحال همان وزیر فرهنگ ذوق‌زده و افسار گسیخته، انبه‌ای را که همسرش با نگرانی به سمت او دراز کرده بود گرفت و بر فرق سرش گذاشت. فرمانده نظامی به حالت ایستاده و خبردار در نهایت احترام جعبه‌ای از سلاح‌های مختلف را به مقام محترم تعارف کرد و ایشان یک عدد تپانچه کالیبر 45 اسمیت دسته صدفی را انتخاب کردند.

همچنان که بیشتر حاضران انتظار داشتند، گلوله درست به هدف نشست و مغز وزیر نگون بخت به اطراف پاشید و انبه بی آن که حتی خش بردارد، روی زمین جا خوش کرد.
فردای آن روز مراسم تشییع جنازه  وزیر محترم فرهنگ با شکوه و عظمت هر چه تمام‌تر برگزار شد.

کنار چتر نیلوفر

 

 

جای گره خوردن احساس و گیاه 
 

 

  

 

سمت مرطوب حیات  

 

 

 

 

قاصد روزان ابری 
 

 

 

 

                                                 پوست انداختن مبهم عشق
این عکس‌ها را دو سال پیش تو مرداب انزلی گرفتم، جایی که می‌شنوم، می‌بینم و می‌خوانم که روزبه‌روز بیشتر و بیشتر از نشانه‌های حیات خالی می‌شود. خدا نکند که از نفس بیفتد...کاش یادمان می‌ماند که "کاری نکنیم که به قانون زمین بربخورد..."

بوی گند جنازه

صبح آفتاب نزده، مارش عزا در سراسر شهر طنین انداخت. ناقوس‌های عزا در کلیساها به صدا درآمد. زمزمه‌ مردمی که از خیابان‌های نیمه تاریک به طرف کلیسا می‌رفتند، حکایت از این داشت که مادر «عالی‌جناب» در کاخ مرده‌اند.

سراسر کشور غرق در ماتم و عزا شد و دریایی از پرچم‌های سیاه به حالت نیمه افراشته درآمد. جنازه را به ملبس به لباس سفید فرشتگان در شهر گرداندند، بی‌آن که تاریخ دفن را مشخص کنند تا این که «عالیجناب» اعلام فرمودند مادرشان هرگز دفن نخواهد شد بلکه در کلیه مراسم و تشریفات لشکری و کشوری در کنار ایشان خواهد نشست.

روزهای اول پیشخدمت‌ها به راحتی می‌توانستند جنازه را بیارایند و بر آن لباس بپوشانند و آن را سمت راست «عالیجناب» به شکل آبرومندانه‌ای بنشانند اما به دلیل نامرغوب بودن جنس مومیایی وطنی، پس از مدت کوتاهی بوی تعفن بسیار مشمئز کننده شد.

در میهمانی‌های رسمی، بانوان از ترس آن که مبادا خاطر مبارک «عالیجناب» آزرده شود، استفراغ خود را می‌بلعیدند. مقامات عالی هم با ضربه‌های موسیقی سر خود را به چپ و راست می‌جنباندند. آقایان هم در کاخ مطابق معمول رفتار می‌کردند و گاهی لذیذترین لقمه‌ها را از بشقاب خود به بانو تقدیم می‌کردند. سفرا هنوز مجبور بودند به دست‌بوس بانو بروند. هر چند وقتی دست جواهر نشان را می‌گرفتند، گوشت گندیده سبز مردار به دست‌هایشان می‌چسبید.

بانو با نقابی که به چهره کشیده بودند، با آرامش و وقار تمام شاهد فساد و پوسیدگی خود بودند و بی‌دریغ هوا را مسموم می‌کردند و با گوش‌های تیز خود شق و رق به سر درهای روحانی دربار و خطابیه‌های اغوا کننده سفیر زن‌باره فلان کشور گوش می‌سپردند و در صندلی مجلل خود لم می‌دادند.

بالاخره روزی رسید که خدمتکاران روژ لب و گونه را مستقیمن به استخوان بانو می‌مالیدند و موهای خشک و رنگ باخته را با کلاه گیس زرق و برق‌دار می‌پوشاندند. دست او را صاف نگه داشته بودند تا همیشه آماده دست‌بوسی باشد.

زمانی که سفیر مرگ بار دیگر در دربار زانو زد و یک بار دیگر ناقوس‌های عزا در کلیسا به صدا درآمد و مرگ بانوی اول مملکت اعلام شد، وزرا، سفرا و مقامات صاحب نفوذ کاملن به بوی گند مردار و کرم‌هایی که توی بشقاب و استکان‌های مشروبشان می‌لولیدند، خو گرفته بودند.

صعود به سهند، عروس کوه‌های ایران (آبان 87)

 خطوط جاده‌ در "انبوه" دشت‌ها گم بود (در راه مراغه به سهند) 

 

 
جایی میان بی‌خودی و کشف 

  

 

فرصت سبز حیات  (باغ‌های سیب روستاهای اطراف سهند)

 

 

 

  

پناهگاه (قله سهند)

آتشی که نمیرد

وقتی به سهمی که از لحظه‌های تنهاییم بهم می‌رسه نگاه می‌کنم، می‌بینم از یه پیاله‌ی خالی خالی چیزی سر ریز نمی‌شه. اینجا شناختن یا نشناختن، بودن یا نبودن خیلی بیشتر به چشم میاد. نوشته‌های خاک خورده عطسه‌ می‌زنند و نفس تازه می‌کنند و دیگه دلشون از این همه سکوتشون نمی‌گیره، پس سلام به حرف و  کلمه، سلام به آتش نامیرای عشق...



چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست.... سخن شناس نیی جان من خطا اینجاست

ســـــرم بـــه دنیا و عقبــــا فـــــرو نمـــی‌آیــد.... تبـارک الله از ایـــن فتنــه‌ها که در سرماست

در انـــدرون مـــــن خستــه دل ندانم کیست.... که من خموشم و او در فغـان و در غوغاست

دلــم ز پــــرده بـــرون شد کجایی ای مطـرب.... بنال هان که از ایـــن پــرده کار ما به نواست

مــــرا بــــه کــــار جهــــان هـرگز التفات نبـود.... رخ تــو در نظــــرم چنیـــــن خوشش آراست

نخفتـــه‌ام ز خیالــــی کـــه می‌پـــزد دل مـن.... خمار صــــد شبــــه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلــــوده شــد ز خــون دلـم.... گـرم به‌ باده بشوییدحق به دست شماست

از آن به دیــــر مغانـــــم عــــــزیـــز مــی‌دارند.... که آتشـــی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه راه بــود کــــه در پــرده می‌زد آن مطـرب.... کــــه رفت عمـــر و هنوزم دماغ پر ز هواست

نـــدای عشق تـــو دیشب در انـدرون دادنـد.... فضـــای سینــــه حافظ هنــــوز پـر ز صداست