در آستانهی زایش مهر، بار دیگر از پشت بلندترین لحظههای تاریکی و این همه سرمایی که بر هوای شهرمان تکیه داده دلهایمان را بر روشنای یلدای مهربان نشاندهایم، عطر گلپر دانههای انار، یاد گرم سفرهی چهلتکه و کرسی مادربزرگ که دیگر نیست، قصهای و تفألی و همچون همیشه زانو بر زمین زدن به پای دیوان حضرتش:
دیشب بـه سیل اشـک ره خــواب میزدم/نقشــی بـــه یـاد خــط تـــو بـــر آب میزدم
ابــروی یــــــار در نظــــر و خرقـه سـوختـــه/جـامی بــه یــاد گـوشـهی محــراب میزدم
هر مـرغ فکـر کـز سر شاخ سخـن بجسـت/بـازش ز طــرهی تــو بـــــه مضــراب میزدم
روی نگـــار در نظــــرم جلــــوه مینمـــــود/وز دور بـــــوســـــه بـــــر رخ مهتــاب میزدم
چشمم بروی ساقی وگوشم به قول چنگ/فــالی به چشم و گوش درین باب میزدم
نقـش خیــــال روی تـــو تـــا وقت صبحـــدم/ بـــــر کــارگــــاه دیـدهی بیخــواب میزدم
ساقی به صـوت این غزلـم کاسه میگرفت/میگفتم ایـن ســرود ومــی ناب میزدم
خـــوش بــود وقت حافـظ و فــال مــراد و کام/ بــر نـــام عمــــر و دولــت احبـــاب میزدم