کاشی فیروزه

  

 عکس از: فرناز

 

تا خود ِ سپیده‌ی صبح

می‌نشینم

پای حوض دلتنگی‌هایم،

پاشویه می‌کنم

خاطرات تبدار تو را

و نمی‌فهمم

چرا

گیسوانم صبوری نمی‌دانند و

هی

رشته، رشته، رشته

سپید می‌شوند؟

و این همه ستاره

روی گونه‌هایم

چه می‌کنند؟

حق با تو بود

کاشی فیروزه که لب پَر شد،

بند بر نمی‌دارد.