یادی از رهی معیری |
امروز تمام حواسم به این بیست و چهاری بود که بعد از بیست و سه میآید و هر سال این همه یادش میکنم و امسال فراموشش کردم. یادم رفته بود بیست و چهار آبان را، سالروز خاموشی رهی را، یادم رفته بود به خودم قول داده بودم بروم گلاب دره، آرامگاه ظهیرالدوله و باز مثل همیشه نگاهم بیفتد به سر در و کاشیهای شکستهاش و با خودم بگویم ای وای هنوز هم هیچ کس به یاد این نقطهی کور نیفتاده و بعد بروم پیش فروغ، بهار، روحالله خالقی، یاحقی و .... بعد هم پیش رهی، بنشینم داخل آن اتاقک شیشهای، پیش آن خانهی خیامیاش و بخوانم: در اینجا شاعری غمناک خفته است ... فرو خفته چو گل با سینهی چاک... فروزان آتشی در سینهی خاک... و دوباره و دوباره و دوباره بخوانم تمام شعرنوشتههای طاقی فیروزه رنگش را. یادم رفت میخواستم بروم ظهیرالدوله عکس بگیرم از مزار رهی، رفتم سراغ اینترنت عکسی بهتر از این پیدا نکردم که بیست و چهارم آبان 1347 را با آن یاد کنم.
شعرها، تصنیفها و ترانههای رهی را بارها و بارها شنیدهایم و زیر لب زمزمه کردهایم، "به کنارم بنشین"، "کاروان" و... انتخاب برایم سخت است ولی یکی از شعرهای رهی را که گلپا هم آن را خوانده و بیشتر از سایر شعرهایش دوست دارم اینجا میگذارم، غزلی که شاید رد پای زندگیش را بیش از شعرهای دیگرش در آن دیدهام، سایهای از عمر رفتهی رهی: نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی نه بر مژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی کیم من؟ آرزو گم کردهای تنها و سرگردان گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها |