وقتی به سهمی که از لحظههای تنهاییم بهم میرسه نگاه میکنم،
میبینم از یه پیالهی خالی خالی چیزی سر ریز نمیشه. اینجا شناختن یا
نشناختن، بودن یا نبودن خیلی بیشتر به چشم میاد. نوشتههای خاک خورده عطسه میزنند و نفس تازه میکنند و دیگه دلشون از این همه سکوتشون نمیگیره، پس سلام به حرف و کلمه، سلام به آتش نامیرای عشق...
چو بشنوی سخن اهل دل مگو
که خطاست.... سخن شناس نیی جان من خطا اینجاست
ســـــرم بـــه دنیا و
عقبــــا فـــــرو نمـــیآیــد.... تبـارک الله از ایـــن فتنــهها که در سرماست
در انـــدرون مـــــن
خستــه دل ندانم کیست.... که من خموشم و او در فغـان و در غوغاست
دلــم ز پــــرده بـــرون
شد کجایی ای مطـرب.... بنال هان که از ایـــن پــرده کار ما به نواست