آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتشی که نمیرد

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

دبستانی‌ترین مهر من

 

امسال هم مهر با رنگ و بوی پاییزی و بوی خوب کاغذهای ورق نخورده‌ی دفتر و کتاب‌ها و دیدار تازه کردن‌های دوستان و هم کلاسی‌ها کوله‌بارش را به زمین گذاشت و برخلاف سال‌های گذشته دبستانی‌ترین حس‌ها را در من زنده کرد. بعد از گذشت سی سال از نخستین روزهای یادگیری، وقتی اولین تلاش‌های جدی نوشتن را در دست‌های کوچک مهرسا – که نخستین روزهای مدرسه را تجربه می‌کند- دنبال می‌کنم، شوق نوشتن اولین واژه‌ها را با همه وجود حس می‌کنم. آن روزها شور و شوق زیادی برای مدرسه رفتن داشتم ولی نیمه دومی بودم و باید یک سال دیگر صبر می‌کردم، نمی‌دانم از کجا فهمیدم بچه‌هایی با شرایط من در صورت پذیرش در آزمون می‌توانند یک سال زودتر به مدرسه بروند،‌ پدر و مادرم که ارتشی بودند و آن سال در سایت دورافتاده‌ای نزدیک مرز خدمت می‌کردند، خواستند صبر کنم تا سال دیگر که به تهران بازمی‌گردند، دوران مدرسه را آغاز کنم، چقدر از پدر خواهش کردم تا پذیرفت مرا برای امتحان به مرکز استان – که مشهد بود – ببرد، امتحان ساده بود، ساده‌تر از آن که حتی فکرش را بکنم که سال‌های بعد چقدر دلم حتی از تکرار نامش خواهد لرزید... کلاس اول بیشتر شبیه یک رویا بود،‌ مدرسه‌ا‌ی نه به کوچکی آن روزهای مدرسه‌ی کالو، اما کوچک که دوست‌داشتنی‌ترین گوشه‌ی دنیا بود؛ با هم‌کلاسی‌هایی تکرار نشدنی که نوشتن انشای دوستی را خوب بلد بودند و همیشه از گوشه‌ و کنار پنجره‌ تنهایی‌ات با قشنگ‌ترین لبخندهای دنیا سرک می‌کشیدند، خطوط کج و کوله‌ی دیکته‌های پرغلط، پاک‌کن‌هایی که به ما جسارت اشتباه کردن می‌داد و معلمی که همیشه بود تا با آن چهره‌ی دوست داشتنی و چشم‌های مهربان، آتش اشتیاق نوشتن و خواندن نخستین واژه‌ها را در دلت بگیراند...

نمی‌دانم آن مدرسه هنوز هم در آن گوشه خلوت دنیا به حیاتش ادامه می‌دهد و یا هنوز هم در دو سوی مسیر رویایی مدرسه، درختان صنوبر با برگ‌های هزار رنگ‌ پاییزی، رویای کودکان بازیگوش و سربه هوا را به بازی می‌گیرند؟

هر چند معلمی که این اولین کلمات را به من آموخت و شوق خواندن و آموختن را در وجودم نشاند، دیگر نیست، هر چند از صدای مادربزرگی که وقتی نمازش را می‌خواند، هزاران قصه‌ی ناشنیده برای گفتن داشت، تنها خاطره‌ای دور باقی مانده، هر چند حالا حتی اگر از روی بعضی از غلط‌های زندگی هزار بار هم که بنویسی، درست نمی‌شوند که نمی‌شوند ولی هنوز هم یادگرفتن همان‌قدر خوب است و نوشتن همان قدر عزیز، هنوز بچه‌ها در مدرسه بازی می‌کنند، کودکان کپرنشین در سیاه چادرها درس می‌خوانند و هنوز هم قناری پرنده‌ی زیبایی است...   

* خطوط کج و کوله‌ی بالا، مربوط به یکی از دیکته‌هایم در نخستین سال دبستان است.