چشمانش را همین طور راست و مستقیم، بدون کوچکترین پلکزدنی به روبرو دوخته بود. دندانهایش هر لحظه حس خوب دریدن را در او زنده میکردند. پنجههایش مثل کتیبهای از خشم و قدرت یکسره میل دویدن بودند؛ دویدنهای بیخیال در وسعت دشتهایی که آهوان گریزپا را پیشکشش میکردند.
آرزو میکرد یک بار دیگر زیر نوازش پنجههای خورشید، حرکت حشرات را میان برگهای درهم پیچیدهی درختها دنبال کند و دوباره بیخیال و سرخوش تمام مسیر کنار رود را دنبال پروانهها بدود.
دلش پر میکشید برای رنگ تمنای آخرین نگاههای شکارهایی که به دامشان میکشید. تمام اینها مثل تصویر ِ خیالی دور پیش چشمش میدوید و شوق دویدن و زندگی را در او بیشتر میکرد، اما چشمهای مردی که با سماجت نگاهش میکرد و چشم از او برنمیداشت و هیاهوی درون تالار موزه، او را از رویاهایش دور میکرد؛ آه اگر پوستش را روی دیوار موزه جا نگذاشته بود.